Saturday, March 29, 2008

Dirist.....Tazegiha.............

من
دیریست که شبها خوابی نمی آید به چشمم

دیریست که نگران و منتظر چشم به آینده دوخته ام

دیریست که فراموش کرده بودم چرا به دروغ عاشق شدم چرا فرار کردم از خودم چرا؟

دیریست که فراموش کرده بودم که کیستم و نقشم چیست در زندگی؟

دیریست که فراموش کرده بودم من زنم با نقشهای زنانه در زندگی

دیریست که مادر شدم مادر دو طفل اول همسرم و بعد فرزندم

دیریست به خاطر آنچه بزرگوار و دوراندیش پدرم که خدایش رحمت کند،در زندگی به من آموخته بود چند نقش در زندگی بر عهده گرفته ام مرد بودن، زن بودن،همسری نکو بودن، مادر بودن، مریم بودن

تازگیها خسته از اینهمه نقش، خسته از مرد بودن خویش خسته از مادر همسر خود بودن به انزوا نشسته ام.

تازگیها پی به عمق تنهایی خویش برده ام، بی همزبانی در خود گم شدن، بی کس و تنها شدن

تازگیها یک حس قشنگ من با تنهایی هام آشنا کرد یک حس شاعرانه یک حس زیبا و خاص

تازگیها دستهای مهربان خدا مرا از آنچه بیهوده بودم جدا ساخت انسانی دگر ساخت

تازگیها کسی در درونم شعر می گوید نثر می سراید حرفهای خوب می زند

تازگیها مریم عشق را بهتر دید و شناخت خدا را بهتر دید و لمس کرد

تازگیها مریم دید خیلی تنهاست، دید هیچکس نیست که مرا برای خود در آغوش گیرد، شعرهایم را عاشقانه بخواند و معنی کند

تازگیها مریم پی برد که دیگر عاشق نیست عاشق هیچکس نیست جز......م

تازگیها مریم در خیال خود عاشق می شود آخر مریم اینجوری نبود کسی مریم را بیدار کرد شاید همان کس خوابی بس نکوتر برای مریم دیده است مریم خاموش اما امیدوار، صبور اما مطمئن بی صدا اما پر خروش در راه تقدیر پیش آمده، می رود

تازگیها مریم هر وقت کم میاره هر وقت دلش تنگ می شه هروقت که دلش رو غم فرا میگیره به یه جای خوب فرار می کنه میعادگاه، آره البرزم همان میعادگاه من، همان جا که دوست دارم تن بی کفنم را به خاکش بسپارند تا بر بلندای ایرانم همیشه در عین مردگی، عاشقانه نگاهش کنم

تازگیها بیشتر به کوه می روم تا در برابرش بایستم با او حرف بزنم و از او اراده پولادین و آرامش گیرم، بزرگی اش و ابهت اش دریای غم درون مرا که سخت توفانی است ،آرامم می کند
تازگیها...........م

.