Wednesday, May 21, 2008

Neghah

در زندگی چیزهای بسیاریست که روح را می خراشد با بودنش در بین ما
گاه عقب رفتن های ما دردی ز دردهای ما نمی کاهد گاهی این در خود فرو رفتن ها تاثیری نمی دارد
و گاه گوش دادن به ندایی تو را از آنچه بیهوده هستی جدا خواهد ساخت به آنچه که باید باشی ندا خواهد داد
گاه نشستن پای رودی
گاه فرار از نوک کوهی
گاه پناه بردن به سکوتی
گاه خندیدن به نگاهی
گاه رقصیدن با صدایی
گاه و گاه....
فرق آن رفتن از اینجا
و آنجا بودنست
خیز از جای و به دل امید ده

Saturday, May 17, 2008

Ostvaree ze kooh amooz

دیروز(26/2/87) طبق عادت همیشگی به کوه رفتم اما اینبار با همه وقتها فرق می کرد اینبار سر از جاهایی که هیچکس نمی رفت در می آوردم و جالب اینجا بود که خیلی بی باک شده بودم پر انرژی و جسور اینقدر جسور که از صخره ای که هیچکس فکر پایین اومدن ازش رو به خودش نمی داد، من تصمیم گرفتم ازش بیام پایین شیب کوه بسیار تند بود اما این مشکل نبود مشکل سنگهای روانی بود که بعد از سرمای شدید امسال بوجود اومده بود، جاهایی مجبور شدم بشینم و سر بخورم که البته کلی خار تو دستام فرو رفت اما واسم مهم نبود خون دستمو خیلی تمیز با مانتوم پاک کردم و دوباره دستم رو روی خاک گذاستم ( در حالیکه قبلا خیلی استرلیزه بودم) تصمیم گرفته بودم این دامنه رو بیام پایین و هیچ چیز نمی تونست مانع من بشه، لبه پرتگاه رو هر جوری بود رد کردم و ایستادم و خودم رو به شنهای روان رسوندم و با احتیاط از این شنها سر می خوردم ( ایستاده) و اومدم پایین ، نمی دونید وقتی اومدم پایین چقدر احساس غرور می کردم واقعا کوه به آدم اعتماد به نفس می ده و اراده انسان رو محکم می کنه کوه نوردی
امروز این درس بزرگ رو به من داد

مریم تو هر کاری رو بخوای می تونی انجام بدی فقط اگر بخوای
شعر کوه رو در وب لاگ شعر من گذاشتم که به این مناسبت سروده شده است

Saturday, May 10, 2008

Azadi

نمی دانم روز آزادی من کی خواهد بود نمی دانم رخت سپید آزادی کی بتن خواهم کرد که اینان هیچگاه نگذاشتند رختی سپید برتن کنم رختی که رنگش نشان پاکی و یگانگی من است، و اینان یکبار بر تنم آنرا پوشانیدند بی آنکه معنایش را عمیق دانم ، اسارت، و من محکوم به زندانی شدم که هیچگاه معنایی از آزادی برایم تصور نمی نمود و دانم که باری دگر این رخت را بر تنم خواهند کرد بی آنکه بخواهم ، کفن، این سپید جامعه مرگ.
هیچکس نیست تا این جامگان را از من بگیرد من اینان را نمی خواهم ، من نخواهم که آن زمان که اینان خواهند من رخت سپید پوشم چرا باید محکوم شد به آنچه دیگران خواهند؟ چرا هیچکس از من نمی پرسد ، چرا آزادی ام را در قفس بگذاشته اند چرا ؟
چرا باید چون عروسکی زیبا و دست آویز در دستان اینان رقصم؟ چرا ؟
کجاست آزادی من ؟ کجاست؟

Friday, May 9, 2008

BolBol e Man

کتاب می خوانم در این آدینه صبح دلگیر اردی بهشت که ابرها آسمان را چون غمی بزرگ در بر گرفته اند همگان در رختخواب غفلت خویش خاموشند و بی خبر از طلوع صبح ، در شب به خواب رفته خویش در خوابند چون اینان صبح را نمی شناسند و امیدی بدان ندارند.
اندکند که چون من بیدارند چون منی که از فرجام کار من و دل خویش بیمناک و مضطرب در سکوتی وهم انگیز و هول انگیز منتظر در انتظار هراسی نفس گیر و تپش زا نشسته ام با امید به فردایی که از امروز مرا بیشتر به آنچه دوست می دارم نزدیک تر سازد.
غرق در افکارم باز آن بلبل زیبای من سوی خود می خواندم زیبا و مست، هرگز او را جستجو ننموده ام در میان شاخه های این درخت. باز می خواندم تا زتنهایی رها گردانم عاقبت رفتم به سویش، لیک از من گریخت تا که رفتم از من و تنهایی ام ، سخت پریشان گشت و از من گسیخت گفتمش دیدی لاف عاشقی را، خالی زدی خوش صدایی کردی و بر طبل بیحاصل زدی، دیرگاهیست که می خوانی از دل شیدایی ات عاشقی را پیشه کردی کوس رسوایی زدی حال که سویت آمدم چرا جا زدی؟
کو کجاست آن عشق رویایی ات، آن نفسهای پر خواهش و شیدایی ات، عاشقی را مرد می باید بُودن، از خود و از هرچه بودن ول بودن ، عاشقی را در دلت باید بجویی نی در صدا، عاشقی فکر غم یار بودن است، با او بودن است هر نفس از او گفتن است نی دروغ از خود گفتن است عاشقی را مرد می باید بُودن .......م