Wednesday, April 30, 2008

Monde am mabhoot

مانده ام مبهوت

گیج و مبهوتم با سئوالات بسیار در ذهنم
نمی دانم با کدامین عقل این مردم بر سر مردار خویش بنشسته اند
نمی دانم با کدامین عقل این مردم پا در دامی کز برای دین برایشان گسترده اند می گذارند
نمی دانم مگر تنها حسین اول مظلوم عالم بود
دگر مظلومی در عالم نبودست هیچ
نمی دانم مگر تنها حسین خون خویش در راه آرمانش فدا بنمود و دیگر هیچ
پس اینان کیستند که از صبح تا شام خونشان در راه اهدافشان بر زمین جاریست
آیا آرمانشان هیچ است
یا نیست کسی تا که فریادشان را در تاریخ بنگارد و برایشان نوحه سرکند
چرا هیچکس نگاهی از سر عقل و خرد بر نمی اندازد
که این مال اندوزان دین ترویج هنوز علمهای عزاشان برپاست
گویی محرم صفری دیگر در پیش است
هنوز بر بلندای مسجد ها فریاد وای حسین کشته شد بر نواست
چرا هیچ صدایی بر نمی آید
چرا این مردمان هر روز در پی اینان و داستانهاشان گریان و نالان می روند
و آنان در زیر اباهای خویش بر جهل اینان می خندند و زرهاشان در کیسه هاشان می اندوزند
چرا فریادی ، صدایی بر نمی آید
مگر آن کودک که نانی در سفره برایش نیست مظلوم نیست
مگر آن مادر پدری که سخن بر حق زدند و به ناحق گردن زدند آنان را، مظلوم نیستند
مگر امروز باید کارزاری چون آن دوران به راه انداخت تا مظلوم عالم بود
غم و اشک این مردمان می فشارد سخت این دل را
که اینان سخت بیمارند اما کو دلی تا دل بسوزاند

Tuesday, April 29, 2008

Nemidanam

نمی دانم
نمی دانم چه باید گفت
نمی دانم سخن از چه سو باید گفت
نمی دانم آنطرف گوشی صدایم را خواهد شنید
نمی دانم
نمی دانم چه خواهد شد سر انجام این بی دینان با دین
نمی دانم کدامین سو بردند افکار این مردمان در دین
که جهل اینان می خراشد در من
سخن هاشان میزند زخم بر من
نمی دانم
عقل کی می شود پیدا در میان ما
نمی دانم کی کنیم پیدا جوهر و اصل ایمان و انسان را
نمی دانم

Tanha man

تنها

تنها من
تنها دل من
كه شعرهاي سطر خاموشي ام
در سكون لبهايم
خاموش سروده، و خاموش خوانده مي شود
تنها من
كه در زدودن پندارها و باورهاي غلط خويش از ذهن
سخت روح خود را در چالش نيستي كشانده است
تنها دل من
كه تنها دوست و رفيقي كه رفيق مي ناميدمش
به پندار مردانگي خويش و نامرامي من از كردار او
مرا در اوج نياز به رفاقت نارفيقي اش
تنها بگذاشت و برفت
تنها من
كه در برزخ دنيا گون هستي
در كنار جبر باورهاي نادرست تحميلي
محكوم به قبول و كشيدن بار جهالت بي دينان با دين امروز است
تنها دل من
كه تشنه حقيقت هاي ناب و بكر زمانه است
حقيقت وجودي خود و آفريده هاي آفريدگار جاودانه است
تنها من
كه در سكوت مغز هاي ژرزناداني افكار هرز مردمان گمگشته در تاريكي زمانه
خنجر بر گلوي خويش زده ام تا صداي حقيقت راز جهالت انسانهاي زمانه را فرياد نزنم
و اين يكتا صدا در رسالت خويش ناكام نماند
تنها دل من
كه در انتظار شفق سپيد گون حقيقت و راستي بشر
اميدوارانه به طلوع هدايت افكار بشر نشسته است

.

Diyare man

دیار من

دیار شعله های خاموش از سوختن بی حد آتش است
دیار پروانه های یخ زده در پشت شیشه های انتظار
دیار سکوت سرد نشسته بر خنجره هاي فريادگون خون آلود
ديار عشق هاي لمس شده در سکوت خفته
ديار بايد ها و نبايد هاي توخالي
ديار من
ديار ناكامي هاي انسان است
ديار پندارهاي به گل نشسته
ديار ثانيه هاي خاموش تنهايي
ديار حقيقت هاي ناگفته خاموش گشته
ديار غرق گشتن روح او در گرداب جهل و ناداني
ديار شكستن حرمت انسانيست
ديار من ديار غمگون نابودي هويت انسان اكنون است
كاش ديار من
ديار پروانه هاي عاشق بود
ديار گلهاي جاودانه پر زمهر مادرانه بود
كاش ديار من
ديار عشق هاي ملموس و پررنگ دردانه بود
ديار يكرنگ و صفا گون دريايي
ديار شعرهاي ناب عاشقانه بود
ديار حرفهاي حقيقي و پرزراستي خردمندانه بود
كاش ديار من
ديار زنان آزاده رها شده از بند مردانه بود
زنان عاشق خود، و رها از افكار جاهلانه بود
كاش ديار من
ديار مردان رها شده از پندارهاي غلط جاهلانه بود
مردان غيرتمند، عاشق ميهن و سرزمين آريايي
كاش ديار من
ديار شراب و پيمانه و مستي عارفانه بود
ديار خنده هاي پاك و پر از شيطنت هاي آمرانه بود
كاش ديار من
ديار خداگون پر از نور خدايي بود
ديار پندار نيك ، كردار نيك و گفتار نيكانه بود
.

Saturday, April 19, 2008

mano sheram


شعرها و نثرهای من خیلی کودکان است من هنوز تازه قدم در ره ادب و عرفان گذاشته ام تا قوی شوم ره بسیار است من و شعرم آن درخت نورسته زخاکیم که از باد هراسیم
زهر دست نامهربان که زند تند به شاخه بی قراریم به امید برخیزم ز این جا که شاید باغبان حصاری در برم سازد که از باد و اهریمنان ایمن شود این نورسته از خاک

Tuesday, April 15, 2008

Kojast

کجاست


کجاست زندگی تا تن به آن ساییم
زندگی را به معنایش در آن یابیم
کجاست لحظه تا لحظهای در آن بیارامیم
در آن لحظه پرسکوت و آرام، دمی باهم، آرامیم
کجاست مهری تا مهربانانه در آغوشت بپیچد
ز گرمیش تو را مستانه، در بغل پیچد
کجاست نیکی تا دستی زنیکی پیش گیرد
نکویی را نکو در پیش گیرد
کجاست صفا تا باصفایی در آن دل بیاساید
ز فرط خستگی جان را، در آبش بیاساید
کجاست شانه هایی تا سر بر آن بگذاشت
بر آن شانه دلی پر گریه بگذاشت
کجاست عشقی تا خالصانه در برآید
تو را همچون تو در سر آید
کجاست ایمانی که با ایمان نماید
خدا را در خود جستجو با دل نماید



.

Friday, April 4, 2008

No Body is ...

هیچ کس

هیچ کس نیست تا در سکوت مرگبار کوچه ها فریادی برآرد
هیچ کس نیست تا مرهمی بر زخم های چرک بسته از تزویر حاکمان بگذارد
هیچ کس نیست تا صدای ضجه کودکان فقیر در عمق خانه های فروریخته را بشنود
هیچ کس نیست تا تکه نانی بر سفره گرسنگان و بی مایگان گذارد
هیچ کس نیست که دل در دل دردهای جامعه امروز ما بگذارد
هیچ کس نیست که غم ایران و ایرانی خورد
هیچ کس نیست که بدور از حرص و ریا درد ایرانی کشد
هیچ کس ...هیچ کس نیست

آخر تا به کی از دلی، صدایی، فریادی بر نمی آید
آخر تا به کی سکوت بر حنجر های خود خواهیم زد
آخر تا به کی چشم بر هم نهاده چون کوران راه می رویم
آخر تا به کی چون کرم در پیله خود زندگی را سرکنیم
آخر تا به کی چون کران صدای ضجه های مادران و کودکان را ناشنیده پنداریم
آخر تا به کی در عین ثروت مردمانی بیچاره داریم
آخر تا به کی در انتظار مصلحی که نخواهد آمد خواهیم نشست
آخر تا به کی به دروغی بزرگ خود را در ظلمی بزرگتر اسیر داریم
آخر تا به کی در انتظار چوب عدل دیگران باید نشست

ای جوان ای که تو می خوانی ای ندا
نشستن تا به کی
خفتن چه وقت
پرده را باید از چشمها درید
پنبه را از گوشها باید، بیرون کشید
حرف باید زد
داد باید کشید
علم عدل و عدالت که گویند در دست من و توست
ما هما علم عدالتیم، اگر خیزیم ز جا
باقی همه افسانه است
دروغ و فسونهای بچه گانه است

.