Monday, May 4, 2009

roozi

روزگاری دگر


روزی دوباره دستهامان را بهم خواهیم داد تا شکوه قلبهای پیوند خورده ی مان را در زیر باران اهورایی اش نظاره گر باشیم
روزی دوباره به رقص خواهیم شد بر روی شانه های باد و دوباره خواهند پیچید به دورمان پیچِ پیچکان عشق و خواهیم رست با پیوندهای نو.
روزی دوباره یک نگاه خواهیم شد و در سکوتی گویاتر از آوای باد خواهیم خواند سرود زیبای عشق را و دلهامان بی هیچ سخنی از شوق آرمیدن نفس هامان در آغوش یک دگر لبریز خواهند گشت
روزی دوباره احساسمان را در قالب مرواریدهای شوق جاری خواهیم ساخت دوباره چشم هامان جشن رسیدن دستهامان را به باران خواهند نشست و آزاد خواهیم ساخت کبوتران احساسمان را تا به پرواز در آیند و اوج گیرند و اوج گیرند و تا ورای نیستی با هم سفر کنند
روزی دوباره بال خواهیم شد تا به قناریها بگوییم برای آزادی باید خاست و پرواز کرد باید اوج گرفت و از ورای ابرهای تیره باید گذشت باید درودی دوباره به آسمان آبی سپید گفت
روزی دوباره یک تن خواهیم شد یک تنی زیبا و قدرتمند و دوباره خواهیم ایستاد دوباره خواهیم خواند سرود جاودانی بهارِ سرزمین آریایی مان را
روزی دوباره بهم خواهیم پیوست دوباره رود خواهیم شد جاری خواهیم شد در کویری که دزدان آبش را دزدیده اند تا بروید دانه های سبز بر زمین سرزمین مان
روزی دوباره ایرانی خواهیم شد دوباره خواهیم دید شکوه بر باد رفته اش را. من و تو تا آن زمان قلم خواهیم شد خاک خواهیم شد جان خواهیم شد تا زدستانمان زچشمانمان زپاکی رودخانه جانمان بروید گلهای نو بر زمین سرزمین مان، ایران

Parvardeghara

پروردگارم دلم تنگ است برایت، دیر زمانی است که آنگونه که باید با تو سخن نگفته ام به فرشتگانت گو درهای بارگاهت را بگشایند من اکنون در پشت درات ایستاده ام مرا ببخش اگر دیر آمده ام و با غذر تقصر آمده ام اما با جان آمده ام دانی که همیشه با توام و هر آنچه می خواهم برای رسیدن به تو و ادای دینیست که تو بردوشم نهاده ای
پروردگارم می دانی درونم لبریز از توست و اشکهایم در غم هجران زتوست مرا ببخش اگر خود را که نشان تو در درون من است فراموش می کنم و غرق در غمهای نابسته به خویش می شوم مرا ببخش اگر می گذارم غمها تو را از من و من را از منم جدا سازند
خدای مهربانم سپاس ات می گویم که بگذاردی تو را با چشم دل و از ورای تمام بت های زمینی ات بینم سپاس که بگذاردی عاشق شوم و چنین مهری را دردرون پرورم و بگذاردی آنرا بر دیگران گسترم سپاس بادت که بگذاردی قلم را اینچنین دردست گیرم و برای تو، برای خاکم، کشورم و مردمان کشورم، برای عشقم و احساسم بنگارم سپاس که مرا روی نیکو و سیرتی بس نکوتر دادی تا همیشه خوب باشم و همیشه نیکی را سرلوحه پندار و کردار و رفتار خویش سازم زبانم ناتوان و قلم و فکرم ناتوان تر از شمارش هزاران هزار نادیده ای که برای پاس داشت من از تمام بدیها و ناملایمات بر سر راهم گذاردی دوستت دارم ای همیشه بیدار در وجود من

ghoroob


غروب رو به آمدن بود بعد از ماهها دوری از کوهستانی که مرا یگانه مامن تنهایی و پرستشگاه بود امروز دوباره گام در راهش گذاردم درد و رنجوری ام از شیطنت با قدرتی چنین، مرا چند ماهی در خانه نشاند اما امروز دوباره بازآمدم باید میرفتم غروب در راه بود من تک و تنها در آغوش کوهستانی بزرگ که جز صدای باد و بازی اش با تازه رسته های خاک هیچ در میان نبود قرار داشتم یاد می آوردم روزگاری را که شب نیز خوف و وحشتی بر من نمی فزود و من تنها با دلی مطمئن به حضور او بیراهه به راه می بردم اما امروز چنین نبود دانستم که دیر آمدم واز آنچه که بوده ام دور افتاده ام در دلم زمزمه ای بود که بازگردم و این بیراهه را به راه بدل سازم اما فریاد برآوردم بر سر آنان که خاموش گردید من می روم من باید بروم تا دوباره یقین بر دلم چیره گردد تا ترس هایم فرو ریزد. می روم تا دوباره روشن شود جان خسته ام نجوا گویان و پوزش کنان با خدای خویش دو کوه را رفتم رفتم تا خدایم ببخشایدم در عجب ماندم از آن حال که دیدم در پس کویی دگر بسیار بودند دوستان هم مشربی که بیراهه را به راه در کوه ارج داشتند اشک هایم همه ریزان از این حضور و این هدیه. این همه کوهنورد در دل این دره منتظر تا که من رنج برم تا که رسم بر مقصود سر فرو اوردم همچون اشک بر مهر و یقینی که خدایم بر رخ و جان من زنو بارید