Tuesday, June 2, 2009

bayad raft





















نگاهم را به روی آسمان می دوزم باید رفت و پرواز کرد باید آشیانی نو بساخت باید کبوتران همراه را گفت بیایید من بام خواهم شد من زمین خواهم شد تا همه بدانند که برای کشورم من وطن خواهم شد من شور خواهم شد رود خواهم شد بیا با من ما زمان را در دستانمان خواهم ساخت تا باز گردانیم شکوه اهورایی سرزمینمان ایران را.ما خون خواهم شد تا زخون خویش سبز گردانیم درختان برومند زمینمان، سرزمینمان ، ایران را . ما کوه خواهم بود چون پاسبانی بر سر میراث جاودان پارسیان سرزمینمان. ما قلم خواهیم شد تا که دژخیمان بدانند که گر راه بر زبانمان بندد ما با ذره ذره جان خویش می نگاریم تا بگوییم آن زمان که باید سکوت کرد و نگفت باید ماند و نوشت من به کلمات ایمان دارم به شکوهشان به جاودانگیشان من به آنان ایمان دارم گویند برای ساختن وطن باید منتظر ایستاد...من می گویم برای ساختن و برای انتظار حتی باید دوید...تا صدایی اهورایی در غروبی غم انگیز..عطر حیات بر ما ببخشد من به آنان ایمان دارم ................

Monday, May 4, 2009

roozi

روزگاری دگر


روزی دوباره دستهامان را بهم خواهیم داد تا شکوه قلبهای پیوند خورده ی مان را در زیر باران اهورایی اش نظاره گر باشیم
روزی دوباره به رقص خواهیم شد بر روی شانه های باد و دوباره خواهند پیچید به دورمان پیچِ پیچکان عشق و خواهیم رست با پیوندهای نو.
روزی دوباره یک نگاه خواهیم شد و در سکوتی گویاتر از آوای باد خواهیم خواند سرود زیبای عشق را و دلهامان بی هیچ سخنی از شوق آرمیدن نفس هامان در آغوش یک دگر لبریز خواهند گشت
روزی دوباره احساسمان را در قالب مرواریدهای شوق جاری خواهیم ساخت دوباره چشم هامان جشن رسیدن دستهامان را به باران خواهند نشست و آزاد خواهیم ساخت کبوتران احساسمان را تا به پرواز در آیند و اوج گیرند و اوج گیرند و تا ورای نیستی با هم سفر کنند
روزی دوباره بال خواهیم شد تا به قناریها بگوییم برای آزادی باید خاست و پرواز کرد باید اوج گرفت و از ورای ابرهای تیره باید گذشت باید درودی دوباره به آسمان آبی سپید گفت
روزی دوباره یک تن خواهیم شد یک تنی زیبا و قدرتمند و دوباره خواهیم ایستاد دوباره خواهیم خواند سرود جاودانی بهارِ سرزمین آریایی مان را
روزی دوباره بهم خواهیم پیوست دوباره رود خواهیم شد جاری خواهیم شد در کویری که دزدان آبش را دزدیده اند تا بروید دانه های سبز بر زمین سرزمین مان
روزی دوباره ایرانی خواهیم شد دوباره خواهیم دید شکوه بر باد رفته اش را. من و تو تا آن زمان قلم خواهیم شد خاک خواهیم شد جان خواهیم شد تا زدستانمان زچشمانمان زپاکی رودخانه جانمان بروید گلهای نو بر زمین سرزمین مان، ایران

Parvardeghara

پروردگارم دلم تنگ است برایت، دیر زمانی است که آنگونه که باید با تو سخن نگفته ام به فرشتگانت گو درهای بارگاهت را بگشایند من اکنون در پشت درات ایستاده ام مرا ببخش اگر دیر آمده ام و با غذر تقصر آمده ام اما با جان آمده ام دانی که همیشه با توام و هر آنچه می خواهم برای رسیدن به تو و ادای دینیست که تو بردوشم نهاده ای
پروردگارم می دانی درونم لبریز از توست و اشکهایم در غم هجران زتوست مرا ببخش اگر خود را که نشان تو در درون من است فراموش می کنم و غرق در غمهای نابسته به خویش می شوم مرا ببخش اگر می گذارم غمها تو را از من و من را از منم جدا سازند
خدای مهربانم سپاس ات می گویم که بگذاردی تو را با چشم دل و از ورای تمام بت های زمینی ات بینم سپاس که بگذاردی عاشق شوم و چنین مهری را دردرون پرورم و بگذاردی آنرا بر دیگران گسترم سپاس بادت که بگذاردی قلم را اینچنین دردست گیرم و برای تو، برای خاکم، کشورم و مردمان کشورم، برای عشقم و احساسم بنگارم سپاس که مرا روی نیکو و سیرتی بس نکوتر دادی تا همیشه خوب باشم و همیشه نیکی را سرلوحه پندار و کردار و رفتار خویش سازم زبانم ناتوان و قلم و فکرم ناتوان تر از شمارش هزاران هزار نادیده ای که برای پاس داشت من از تمام بدیها و ناملایمات بر سر راهم گذاردی دوستت دارم ای همیشه بیدار در وجود من

ghoroob


غروب رو به آمدن بود بعد از ماهها دوری از کوهستانی که مرا یگانه مامن تنهایی و پرستشگاه بود امروز دوباره گام در راهش گذاردم درد و رنجوری ام از شیطنت با قدرتی چنین، مرا چند ماهی در خانه نشاند اما امروز دوباره بازآمدم باید میرفتم غروب در راه بود من تک و تنها در آغوش کوهستانی بزرگ که جز صدای باد و بازی اش با تازه رسته های خاک هیچ در میان نبود قرار داشتم یاد می آوردم روزگاری را که شب نیز خوف و وحشتی بر من نمی فزود و من تنها با دلی مطمئن به حضور او بیراهه به راه می بردم اما امروز چنین نبود دانستم که دیر آمدم واز آنچه که بوده ام دور افتاده ام در دلم زمزمه ای بود که بازگردم و این بیراهه را به راه بدل سازم اما فریاد برآوردم بر سر آنان که خاموش گردید من می روم من باید بروم تا دوباره یقین بر دلم چیره گردد تا ترس هایم فرو ریزد. می روم تا دوباره روشن شود جان خسته ام نجوا گویان و پوزش کنان با خدای خویش دو کوه را رفتم رفتم تا خدایم ببخشایدم در عجب ماندم از آن حال که دیدم در پس کویی دگر بسیار بودند دوستان هم مشربی که بیراهه را به راه در کوه ارج داشتند اشک هایم همه ریزان از این حضور و این هدیه. این همه کوهنورد در دل این دره منتظر تا که من رنج برم تا که رسم بر مقصود سر فرو اوردم همچون اشک بر مهر و یقینی که خدایم بر رخ و جان من زنو بارید

Monday, March 16, 2009

dorood

درود دوستان خوبم چه آنها که جز دوستان من اید و چه آنها که پذیرا و خواننده پیغامهای من اید
مدتی است که میهمان و میزبان و همدیگریم درنگهایمان پایدار و مهرهامان جاودان باد نیکو منزلی است این دیار که مهربانی را بر آستان در خویش کوبیده ایم نیکو می نگریم ، نیکو می اندیشیم و نیکو می نگاریم قلمهاتان، اندیشه هایتان شکوفا باد

بسیار کوشیده ام تا سخن هایم از عمق جان برآید تا بر عمق نشیند مرا ببخشایید اگر ناموزون می گویم و گه پر غم می سرایم شعر هایم شعر نیستند آنها را شعر پاره هایی می دانم که از احساسم می جوشد و هیچ تلاشی برای رسیدن و ماندن در قالبی از خود ندارد که اگر چنین بود بندها مرا از آزاد سازی احساسم باز می داشتند در سرآغاز رویشی دوباره ایم نوروز پارسی با همه زیبایی هایش، مهر هایش بیاد همیشه دارید و بگذارید آیین هایمان را و مگذارید با عرب گرایی قومی ببرند از یادمان بیک آیین هایمان را که این قوم واپس گرای جاهل مجهول کمر به نابودی ایران ایرانی بسته اند ایرانی باشید و ایرانی بمانید

نوروزتان پیروز هر روزتان نوروز

Saturday, November 8, 2008

mehraboon e ghashangam


دلم خواهد بوسه زنم بر تو، بر جای جای تن سخت و مهربانت، بر آن ذره های نشسته بر دامانت. تو یک رشته ای که من همیشه اجزایش را ستوده ام. تو یه خاصی که همیشه پاک و بلندی، تو سپیدی مثه برفی آخه تو خیلی بلندی .....
کاش می شد لب رو لبت داشت کاش می شد زنده بودی -گرچه هستی- مثه من یه آدم بودی، کاش دو تا چشم تو دلت بود یا نوک پا یا سرت بود من نگاهم به نگاهت می بردم دل زتو با ناز نگاهم، کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم عاشقتم ای عشق پاکِ پر زخاکم.
شب و روز، آفتاب و مهتاب، برف و بارون من همیشه با توام من شدم عاشق و تو هی واسه من ناز می کنی من شدم بارون و تو جا واسه اون تو دلت وا می کنی. الهی فدات بشم کوه قشنگم که بزرگی مهربونی
کاش می شد اینو بدونی، دوست دارم پیشت بمیرم توی دره هات یه جا همین جا زیر پات یه روز بمیرم نمی خوام جدا شه قلبم حتی اون موقع که ایستاد.
مهربون کوه قشنگم فدای اون نهر آبت یا گلای زرد و نازت می دونی همیشه تنهام همیشه باهات تو رویام من همیشه هر وقت دل من تنها می گیره میام اینجا من می مونم گریه هامو همه رو باهات می خونم .....
می دونی کوه قشنگم تو یه بهشتی رو زمینی واسه این دل خسته تو خودت عین بهشتی.
من خدامونُ توی قله هات می بینم اونو با عمق دل و جون حس می کنم با تو می خونم
مهربون کوه قشنگم که همیشه خوب و نازی، الهی همیشه پاینده و جاودان بمونی

Tuesday, October 14, 2008

Bogzar


بگذار تا نگرید واژگان سطر تنهایی من بر روی کاغذ های ورق خورده در باد
بگذار تا کس نفهمد راز دلدادگی من را که در طاقچه سکوت همیشگی پنجره دیده گانم خاموش نشسته است
بگذار تا نگرید چشمانم در سکوت خامش دیدگان تو.
بگذار تا کس نبیند راز تنهایی دستهای مرا که باران اشکهای تنهایی اش بر سر آغاز انگشتانش طلوع کرد.
بگذار تا کس نداند که تا چه حد دوستت دارم ای تنها ترین و بی مانند ترین واژه در خلوتگه قلبم.
بگذار تا کس نداند تا چه حد برای دیدن و رسیدن نگاهم به نگاهت بی تابم و برایت تمام پنجره های خانه متروک دلم را شکسته ام.
بگذار تا کس نفهمد راز سکوت همیشگی پنجره دیده گان مرا که به روی افق همیشه گی و سرخ گون پاییزی گشوده است.
بگذار تا بسوزم و بسوزد خانه دلم که از عشق تو بی تاب است، بگذار تا خاکسترم را که به عطر عشق تو گلگون است در هوا بگستراند نسیم باد نوروزی، تا هوایت همیشه به طعم عشق آغشته گردد، تا همیشه و همه جا من با تو باشم حتی اگرم زخود براندی در هجوم فصل تنهایی و شناخت من از خویش. لیک کنون خاکسترم در هوای و کوی توست حتی اگرم نخواهی