Saturday, November 8, 2008

mehraboon e ghashangam


دلم خواهد بوسه زنم بر تو، بر جای جای تن سخت و مهربانت، بر آن ذره های نشسته بر دامانت. تو یک رشته ای که من همیشه اجزایش را ستوده ام. تو یه خاصی که همیشه پاک و بلندی، تو سپیدی مثه برفی آخه تو خیلی بلندی .....
کاش می شد لب رو لبت داشت کاش می شد زنده بودی -گرچه هستی- مثه من یه آدم بودی، کاش دو تا چشم تو دلت بود یا نوک پا یا سرت بود من نگاهم به نگاهت می بردم دل زتو با ناز نگاهم، کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم عاشقتم ای عشق پاکِ پر زخاکم.
شب و روز، آفتاب و مهتاب، برف و بارون من همیشه با توام من شدم عاشق و تو هی واسه من ناز می کنی من شدم بارون و تو جا واسه اون تو دلت وا می کنی. الهی فدات بشم کوه قشنگم که بزرگی مهربونی
کاش می شد اینو بدونی، دوست دارم پیشت بمیرم توی دره هات یه جا همین جا زیر پات یه روز بمیرم نمی خوام جدا شه قلبم حتی اون موقع که ایستاد.
مهربون کوه قشنگم فدای اون نهر آبت یا گلای زرد و نازت می دونی همیشه تنهام همیشه باهات تو رویام من همیشه هر وقت دل من تنها می گیره میام اینجا من می مونم گریه هامو همه رو باهات می خونم .....
می دونی کوه قشنگم تو یه بهشتی رو زمینی واسه این دل خسته تو خودت عین بهشتی.
من خدامونُ توی قله هات می بینم اونو با عمق دل و جون حس می کنم با تو می خونم
مهربون کوه قشنگم که همیشه خوب و نازی، الهی همیشه پاینده و جاودان بمونی

Tuesday, October 14, 2008

Bogzar


بگذار تا نگرید واژگان سطر تنهایی من بر روی کاغذ های ورق خورده در باد
بگذار تا کس نفهمد راز دلدادگی من را که در طاقچه سکوت همیشگی پنجره دیده گانم خاموش نشسته است
بگذار تا نگرید چشمانم در سکوت خامش دیدگان تو.
بگذار تا کس نبیند راز تنهایی دستهای مرا که باران اشکهای تنهایی اش بر سر آغاز انگشتانش طلوع کرد.
بگذار تا کس نداند که تا چه حد دوستت دارم ای تنها ترین و بی مانند ترین واژه در خلوتگه قلبم.
بگذار تا کس نداند تا چه حد برای دیدن و رسیدن نگاهم به نگاهت بی تابم و برایت تمام پنجره های خانه متروک دلم را شکسته ام.
بگذار تا کس نفهمد راز سکوت همیشگی پنجره دیده گان مرا که به روی افق همیشه گی و سرخ گون پاییزی گشوده است.
بگذار تا بسوزم و بسوزد خانه دلم که از عشق تو بی تاب است، بگذار تا خاکسترم را که به عطر عشق تو گلگون است در هوا بگستراند نسیم باد نوروزی، تا هوایت همیشه به طعم عشق آغشته گردد، تا همیشه و همه جا من با تو باشم حتی اگرم زخود براندی در هجوم فصل تنهایی و شناخت من از خویش. لیک کنون خاکسترم در هوای و کوی توست حتی اگرم نخواهی

Monday, October 13, 2008

bogzar

بگذار تا کسی نداند راز اشکهای شبانه من که در یاد تو که در خاطر من همیشه بیداد می کند، چطور بر نرم و ململی گون بالش تنهایی من می بارد و مرا زخواب بیدار می دارد.
بگذار تا کسی نداند رازعشق مرا، عشقی در هیچگاه ذهن تو و در هستی و وجود من، که همیشه در عمق چشمانم پیداست و من در انتظار آبهایی که تو برویم بستی و دریای توفنده وجودم را به نیستی و خشکی کشاندی و مرا در ساحل خشک تنهایی خویشتنها رها ساختی.
بگذار تا هیچکس نداند این بارش هستی بخشی که در جان من در تجلی ست همیشه با من خواهد بود در پرواز تا برهوت.
بگذار تا کسی نداند که رنجهای مرا جز سنگ و آب و آتش و چوب تفسیر نکردند و هیچکس جز اینها با من نسوخت و نپژمرد و من می سوزم عاشقانه، تا ز خاک خاکستر من نهال عشقی سبز گردد یادمان عشق های سبز از یاد رفته
بگذار تا کسی نداند که عشق تو مرا از آنچه هستم جدا خواهد ساخت و من در فرار و رسیدن و بوسیدن خاطرات به جای مانده و پرواز از واری تمام حصارهای کشیده شده بر روح و تن و ذهن خویش. و من تو را فریاد خواهم کرد بر بلندای بلندترین کوهستانهای سرزمینم.

بگذار تا کسی نداند که من تو و عشق به تو را به بینهایت وجود، به بی نهایت و بیکران آسمان خیال خویش پیوند زده ام و این ناگسستنی ترین پیوند را تا بیکران روحم با خود خواهم داشت.

Monday, September 22, 2008

bridge

کاش پل عشق میان من و تو اینچنین طولانی نبود

کاش در سیاهی های شب ، راه پنهانی نبود

کاش این عشقی که در جان من است

اندکی در جان تو پیدا و اینسان کم نبود

کاش می شد خدای عاشقان

درد عشقت را به من ناداده بود

کاش اگر هم اینچنین بنوشته بود

مهربانی را به او هم داده بود

کاش می شد بر سیاهی های زشت سرنوشت

اندکی از نو محبت را نوشت

کاش می شد در آسمانها جا گرفت

رفت و پر زد با نکویی ها کمی تنها گرفت

کاش کشتی وامانده در طوفان من

در کنارت ره ساحل می گرفت

Monday, August 25, 2008

kash

کاش ثانیه ها می خوابیدند
کاش زمان در انتظار تو، انتظار را لمس می نمود
کاش نگاه تو در ایستایش زمان همیشگی بود
کاش ثانیه ها رنگی از تکرار داشت
کاش خاطره ها باز می گشتند
کاش پرنده ها راز اشک هایم را به تو می گفتند

کاش می شد من آن قلم در دستان تو بودم
کاش من آن پیرهن بر جان تو بودم
کاش من آن پرنده در هوای تو بودم
کاش من آن نگاه در چشم تو بودم
کاش.......م

sedaye tu

صدای تو صدای سبز زندگی است که در بطن من جاری است
این زیبا طنین تو در جای جای خاطرم باقیست، یاد تو در وجودم همیشه زنده، همیشه جاوید، ای عشق خوب من

Saturday, July 19, 2008

Parvardegaram

پروردگارم دوست دارم شبها وقتي سر به بالين مي گذارم فرشتگانت فرود آيند و مرا در آغوش خويش گيرند تا من در عطر بوي تو مستانه به خواب روم و روز كه ديده مي گشايم به صبح تو، تو را و بوي تو را در آن شمعداني به گل نشسته ام حس كنم.

Sunday, July 13, 2008

Goftegoo ba OU

قلم عاجز است و زبان عاجزتر و افكارم ناتوان تر، دل عاشق تر، نمي دانم چطور و چگونه بگويم يا بنويسم درونم پر عشق است پر جوش و خروش است پر از نور خدايي پر از پرواز دور است نمي دانم چطور خوانمش من، چطور در بر گيرمش من، چطور سر بر سينه اش بگذارمش من، چطور بوي خوشش بويمش من، چطور بوسمش من، آه اي خداي مهربانم تو ، تو كه فرشتگانت را به سويم گسيل مي داري اي مهربان من كه در هيچ زمان رهايم نكردي دل تنهايم را با دلي در بيكران دور پيوند دادي و اميدم را نيز تو بدادي. از آنزمان كه تو را بهتر ديدم و شناختم، تو به من عشق دادي بر همه عالم عاشقم ساختي، اي بزرگ پروردگارم همه آنچه را كه آفريدي دوست دارم و بدانها عشق مي ورزم اي خداي مهربانم، بسيار سپاسگذارم كه چنين نعمت عظيمي را به من عطا كردي نعمت دوست داشتن و عظيم تر آنكه بسيار دوستم دارند و مي دارند و عاشقانه و خالصانه برايمم دل مي سوزانند. بزرگ پروردگارم تو داني كه عاشقم، عاشق كشور و خاك و ميهنم ياريم ده تا با نگاه برتو و گام نهادن در سوي تو و در كنار تو خدمت كنم بزرگ خدمتي جاويدان قلمم را توان ده تا بنگارد در راه كشورم، نگاشتني خاص.

Saturday, July 12, 2008

Khodaya

پروردگارا مرا ياري ده تا قدم در راههاي نكو گذارم ، راههايي كه به سوي تو مي انجامد، راههايي كه جز به نيكي و خدمت به انسانها و كشورم به هيچ نيانجامد.
پروردگار مهربانم كه هميشه با مني و در مني، تو را با تمام زيباييها، با بازيهايت كه شب و روز در سر راهم مي گذاري و قدرت حضور خود را به من گوشزد مي نمايي، دوست دارم.
خداي من، مرا ياري ده تا با زيبايي و آنچه كه به من عطا كردي ابزاري براي رسيدن به كمال سازم و مگذار كه اينان مرا به دره هاي سقوط رهنمون شوند.
خداي خوبم كه در سخت ترين لحظات هميشه يار من بودي، روح من عاشقانه پروازخواهد كرد به سوي تو، معبود هميشه باقي من
اله ي من، داني كه از پليدي ها سخت گريزانم مرا باز دار از هر چه پستيست و مگذار كه آنها مرا خام خود كنند و به سوي خود برندم مرا ياري ده تا بتوانم خوب و زيبا بسرايم و سهمي در پاسداشت شعر، هنر و فرهنگ كشورم داشته باشم.خداي من، عشقي پاك پاك در سينه ام گذار تا من به شوق او در پرواز درآيم و سرور، تا عاشقانه من سرايم در پرتو عشق پر فروغ.

Saturday, June 21, 2008

nemidanam

نمي دانم كيست يا چيست اندرونم
نمي دانم چرا اينگون ام من
نمي دانم چرا مست مي و ميخانه ام من
نمي دانم چرا چون كودكم من
چرا چون كودكي گريان شوم من
براي لاله هاي سرخ
براي سرهاي جدا افتاده از پيكر
نمي دانم كيست در درونم اينچنين شعر مي بافد
نمي دانم كيست
اينگونه عاشق
اينگونه مست

Wednesday, May 21, 2008

Neghah

در زندگی چیزهای بسیاریست که روح را می خراشد با بودنش در بین ما
گاه عقب رفتن های ما دردی ز دردهای ما نمی کاهد گاهی این در خود فرو رفتن ها تاثیری نمی دارد
و گاه گوش دادن به ندایی تو را از آنچه بیهوده هستی جدا خواهد ساخت به آنچه که باید باشی ندا خواهد داد
گاه نشستن پای رودی
گاه فرار از نوک کوهی
گاه پناه بردن به سکوتی
گاه خندیدن به نگاهی
گاه رقصیدن با صدایی
گاه و گاه....
فرق آن رفتن از اینجا
و آنجا بودنست
خیز از جای و به دل امید ده

Saturday, May 17, 2008

Ostvaree ze kooh amooz

دیروز(26/2/87) طبق عادت همیشگی به کوه رفتم اما اینبار با همه وقتها فرق می کرد اینبار سر از جاهایی که هیچکس نمی رفت در می آوردم و جالب اینجا بود که خیلی بی باک شده بودم پر انرژی و جسور اینقدر جسور که از صخره ای که هیچکس فکر پایین اومدن ازش رو به خودش نمی داد، من تصمیم گرفتم ازش بیام پایین شیب کوه بسیار تند بود اما این مشکل نبود مشکل سنگهای روانی بود که بعد از سرمای شدید امسال بوجود اومده بود، جاهایی مجبور شدم بشینم و سر بخورم که البته کلی خار تو دستام فرو رفت اما واسم مهم نبود خون دستمو خیلی تمیز با مانتوم پاک کردم و دوباره دستم رو روی خاک گذاستم ( در حالیکه قبلا خیلی استرلیزه بودم) تصمیم گرفته بودم این دامنه رو بیام پایین و هیچ چیز نمی تونست مانع من بشه، لبه پرتگاه رو هر جوری بود رد کردم و ایستادم و خودم رو به شنهای روان رسوندم و با احتیاط از این شنها سر می خوردم ( ایستاده) و اومدم پایین ، نمی دونید وقتی اومدم پایین چقدر احساس غرور می کردم واقعا کوه به آدم اعتماد به نفس می ده و اراده انسان رو محکم می کنه کوه نوردی
امروز این درس بزرگ رو به من داد

مریم تو هر کاری رو بخوای می تونی انجام بدی فقط اگر بخوای
شعر کوه رو در وب لاگ شعر من گذاشتم که به این مناسبت سروده شده است

Saturday, May 10, 2008

Azadi

نمی دانم روز آزادی من کی خواهد بود نمی دانم رخت سپید آزادی کی بتن خواهم کرد که اینان هیچگاه نگذاشتند رختی سپید برتن کنم رختی که رنگش نشان پاکی و یگانگی من است، و اینان یکبار بر تنم آنرا پوشانیدند بی آنکه معنایش را عمیق دانم ، اسارت، و من محکوم به زندانی شدم که هیچگاه معنایی از آزادی برایم تصور نمی نمود و دانم که باری دگر این رخت را بر تنم خواهند کرد بی آنکه بخواهم ، کفن، این سپید جامعه مرگ.
هیچکس نیست تا این جامگان را از من بگیرد من اینان را نمی خواهم ، من نخواهم که آن زمان که اینان خواهند من رخت سپید پوشم چرا باید محکوم شد به آنچه دیگران خواهند؟ چرا هیچکس از من نمی پرسد ، چرا آزادی ام را در قفس بگذاشته اند چرا ؟
چرا باید چون عروسکی زیبا و دست آویز در دستان اینان رقصم؟ چرا ؟
کجاست آزادی من ؟ کجاست؟

Friday, May 9, 2008

BolBol e Man

کتاب می خوانم در این آدینه صبح دلگیر اردی بهشت که ابرها آسمان را چون غمی بزرگ در بر گرفته اند همگان در رختخواب غفلت خویش خاموشند و بی خبر از طلوع صبح ، در شب به خواب رفته خویش در خوابند چون اینان صبح را نمی شناسند و امیدی بدان ندارند.
اندکند که چون من بیدارند چون منی که از فرجام کار من و دل خویش بیمناک و مضطرب در سکوتی وهم انگیز و هول انگیز منتظر در انتظار هراسی نفس گیر و تپش زا نشسته ام با امید به فردایی که از امروز مرا بیشتر به آنچه دوست می دارم نزدیک تر سازد.
غرق در افکارم باز آن بلبل زیبای من سوی خود می خواندم زیبا و مست، هرگز او را جستجو ننموده ام در میان شاخه های این درخت. باز می خواندم تا زتنهایی رها گردانم عاقبت رفتم به سویش، لیک از من گریخت تا که رفتم از من و تنهایی ام ، سخت پریشان گشت و از من گسیخت گفتمش دیدی لاف عاشقی را، خالی زدی خوش صدایی کردی و بر طبل بیحاصل زدی، دیرگاهیست که می خوانی از دل شیدایی ات عاشقی را پیشه کردی کوس رسوایی زدی حال که سویت آمدم چرا جا زدی؟
کو کجاست آن عشق رویایی ات، آن نفسهای پر خواهش و شیدایی ات، عاشقی را مرد می باید بُودن، از خود و از هرچه بودن ول بودن ، عاشقی را در دلت باید بجویی نی در صدا، عاشقی فکر غم یار بودن است، با او بودن است هر نفس از او گفتن است نی دروغ از خود گفتن است عاشقی را مرد می باید بُودن .......م

Wednesday, April 30, 2008

Monde am mabhoot

مانده ام مبهوت

گیج و مبهوتم با سئوالات بسیار در ذهنم
نمی دانم با کدامین عقل این مردم بر سر مردار خویش بنشسته اند
نمی دانم با کدامین عقل این مردم پا در دامی کز برای دین برایشان گسترده اند می گذارند
نمی دانم مگر تنها حسین اول مظلوم عالم بود
دگر مظلومی در عالم نبودست هیچ
نمی دانم مگر تنها حسین خون خویش در راه آرمانش فدا بنمود و دیگر هیچ
پس اینان کیستند که از صبح تا شام خونشان در راه اهدافشان بر زمین جاریست
آیا آرمانشان هیچ است
یا نیست کسی تا که فریادشان را در تاریخ بنگارد و برایشان نوحه سرکند
چرا هیچکس نگاهی از سر عقل و خرد بر نمی اندازد
که این مال اندوزان دین ترویج هنوز علمهای عزاشان برپاست
گویی محرم صفری دیگر در پیش است
هنوز بر بلندای مسجد ها فریاد وای حسین کشته شد بر نواست
چرا هیچ صدایی بر نمی آید
چرا این مردمان هر روز در پی اینان و داستانهاشان گریان و نالان می روند
و آنان در زیر اباهای خویش بر جهل اینان می خندند و زرهاشان در کیسه هاشان می اندوزند
چرا فریادی ، صدایی بر نمی آید
مگر آن کودک که نانی در سفره برایش نیست مظلوم نیست
مگر آن مادر پدری که سخن بر حق زدند و به ناحق گردن زدند آنان را، مظلوم نیستند
مگر امروز باید کارزاری چون آن دوران به راه انداخت تا مظلوم عالم بود
غم و اشک این مردمان می فشارد سخت این دل را
که اینان سخت بیمارند اما کو دلی تا دل بسوزاند

Tuesday, April 29, 2008

Nemidanam

نمی دانم
نمی دانم چه باید گفت
نمی دانم سخن از چه سو باید گفت
نمی دانم آنطرف گوشی صدایم را خواهد شنید
نمی دانم
نمی دانم چه خواهد شد سر انجام این بی دینان با دین
نمی دانم کدامین سو بردند افکار این مردمان در دین
که جهل اینان می خراشد در من
سخن هاشان میزند زخم بر من
نمی دانم
عقل کی می شود پیدا در میان ما
نمی دانم کی کنیم پیدا جوهر و اصل ایمان و انسان را
نمی دانم

Tanha man

تنها

تنها من
تنها دل من
كه شعرهاي سطر خاموشي ام
در سكون لبهايم
خاموش سروده، و خاموش خوانده مي شود
تنها من
كه در زدودن پندارها و باورهاي غلط خويش از ذهن
سخت روح خود را در چالش نيستي كشانده است
تنها دل من
كه تنها دوست و رفيقي كه رفيق مي ناميدمش
به پندار مردانگي خويش و نامرامي من از كردار او
مرا در اوج نياز به رفاقت نارفيقي اش
تنها بگذاشت و برفت
تنها من
كه در برزخ دنيا گون هستي
در كنار جبر باورهاي نادرست تحميلي
محكوم به قبول و كشيدن بار جهالت بي دينان با دين امروز است
تنها دل من
كه تشنه حقيقت هاي ناب و بكر زمانه است
حقيقت وجودي خود و آفريده هاي آفريدگار جاودانه است
تنها من
كه در سكوت مغز هاي ژرزناداني افكار هرز مردمان گمگشته در تاريكي زمانه
خنجر بر گلوي خويش زده ام تا صداي حقيقت راز جهالت انسانهاي زمانه را فرياد نزنم
و اين يكتا صدا در رسالت خويش ناكام نماند
تنها دل من
كه در انتظار شفق سپيد گون حقيقت و راستي بشر
اميدوارانه به طلوع هدايت افكار بشر نشسته است

.

Diyare man

دیار من

دیار شعله های خاموش از سوختن بی حد آتش است
دیار پروانه های یخ زده در پشت شیشه های انتظار
دیار سکوت سرد نشسته بر خنجره هاي فريادگون خون آلود
ديار عشق هاي لمس شده در سکوت خفته
ديار بايد ها و نبايد هاي توخالي
ديار من
ديار ناكامي هاي انسان است
ديار پندارهاي به گل نشسته
ديار ثانيه هاي خاموش تنهايي
ديار حقيقت هاي ناگفته خاموش گشته
ديار غرق گشتن روح او در گرداب جهل و ناداني
ديار شكستن حرمت انسانيست
ديار من ديار غمگون نابودي هويت انسان اكنون است
كاش ديار من
ديار پروانه هاي عاشق بود
ديار گلهاي جاودانه پر زمهر مادرانه بود
كاش ديار من
ديار عشق هاي ملموس و پررنگ دردانه بود
ديار يكرنگ و صفا گون دريايي
ديار شعرهاي ناب عاشقانه بود
ديار حرفهاي حقيقي و پرزراستي خردمندانه بود
كاش ديار من
ديار زنان آزاده رها شده از بند مردانه بود
زنان عاشق خود، و رها از افكار جاهلانه بود
كاش ديار من
ديار مردان رها شده از پندارهاي غلط جاهلانه بود
مردان غيرتمند، عاشق ميهن و سرزمين آريايي
كاش ديار من
ديار شراب و پيمانه و مستي عارفانه بود
ديار خنده هاي پاك و پر از شيطنت هاي آمرانه بود
كاش ديار من
ديار خداگون پر از نور خدايي بود
ديار پندار نيك ، كردار نيك و گفتار نيكانه بود
.

Saturday, April 19, 2008

mano sheram


شعرها و نثرهای من خیلی کودکان است من هنوز تازه قدم در ره ادب و عرفان گذاشته ام تا قوی شوم ره بسیار است من و شعرم آن درخت نورسته زخاکیم که از باد هراسیم
زهر دست نامهربان که زند تند به شاخه بی قراریم به امید برخیزم ز این جا که شاید باغبان حصاری در برم سازد که از باد و اهریمنان ایمن شود این نورسته از خاک

Tuesday, April 15, 2008

Kojast

کجاست


کجاست زندگی تا تن به آن ساییم
زندگی را به معنایش در آن یابیم
کجاست لحظه تا لحظهای در آن بیارامیم
در آن لحظه پرسکوت و آرام، دمی باهم، آرامیم
کجاست مهری تا مهربانانه در آغوشت بپیچد
ز گرمیش تو را مستانه، در بغل پیچد
کجاست نیکی تا دستی زنیکی پیش گیرد
نکویی را نکو در پیش گیرد
کجاست صفا تا باصفایی در آن دل بیاساید
ز فرط خستگی جان را، در آبش بیاساید
کجاست شانه هایی تا سر بر آن بگذاشت
بر آن شانه دلی پر گریه بگذاشت
کجاست عشقی تا خالصانه در برآید
تو را همچون تو در سر آید
کجاست ایمانی که با ایمان نماید
خدا را در خود جستجو با دل نماید



.

Friday, April 4, 2008

No Body is ...

هیچ کس

هیچ کس نیست تا در سکوت مرگبار کوچه ها فریادی برآرد
هیچ کس نیست تا مرهمی بر زخم های چرک بسته از تزویر حاکمان بگذارد
هیچ کس نیست تا صدای ضجه کودکان فقیر در عمق خانه های فروریخته را بشنود
هیچ کس نیست تا تکه نانی بر سفره گرسنگان و بی مایگان گذارد
هیچ کس نیست که دل در دل دردهای جامعه امروز ما بگذارد
هیچ کس نیست که غم ایران و ایرانی خورد
هیچ کس نیست که بدور از حرص و ریا درد ایرانی کشد
هیچ کس ...هیچ کس نیست

آخر تا به کی از دلی، صدایی، فریادی بر نمی آید
آخر تا به کی سکوت بر حنجر های خود خواهیم زد
آخر تا به کی چشم بر هم نهاده چون کوران راه می رویم
آخر تا به کی چون کرم در پیله خود زندگی را سرکنیم
آخر تا به کی چون کران صدای ضجه های مادران و کودکان را ناشنیده پنداریم
آخر تا به کی در عین ثروت مردمانی بیچاره داریم
آخر تا به کی در انتظار مصلحی که نخواهد آمد خواهیم نشست
آخر تا به کی به دروغی بزرگ خود را در ظلمی بزرگتر اسیر داریم
آخر تا به کی در انتظار چوب عدل دیگران باید نشست

ای جوان ای که تو می خوانی ای ندا
نشستن تا به کی
خفتن چه وقت
پرده را باید از چشمها درید
پنبه را از گوشها باید، بیرون کشید
حرف باید زد
داد باید کشید
علم عدل و عدالت که گویند در دست من و توست
ما هما علم عدالتیم، اگر خیزیم ز جا
باقی همه افسانه است
دروغ و فسونهای بچه گانه است

.

Saturday, March 29, 2008

Dirist.....Tazegiha.............

من
دیریست که شبها خوابی نمی آید به چشمم

دیریست که نگران و منتظر چشم به آینده دوخته ام

دیریست که فراموش کرده بودم چرا به دروغ عاشق شدم چرا فرار کردم از خودم چرا؟

دیریست که فراموش کرده بودم که کیستم و نقشم چیست در زندگی؟

دیریست که فراموش کرده بودم من زنم با نقشهای زنانه در زندگی

دیریست که مادر شدم مادر دو طفل اول همسرم و بعد فرزندم

دیریست به خاطر آنچه بزرگوار و دوراندیش پدرم که خدایش رحمت کند،در زندگی به من آموخته بود چند نقش در زندگی بر عهده گرفته ام مرد بودن، زن بودن،همسری نکو بودن، مادر بودن، مریم بودن

تازگیها خسته از اینهمه نقش، خسته از مرد بودن خویش خسته از مادر همسر خود بودن به انزوا نشسته ام.

تازگیها پی به عمق تنهایی خویش برده ام، بی همزبانی در خود گم شدن، بی کس و تنها شدن

تازگیها یک حس قشنگ من با تنهایی هام آشنا کرد یک حس شاعرانه یک حس زیبا و خاص

تازگیها دستهای مهربان خدا مرا از آنچه بیهوده بودم جدا ساخت انسانی دگر ساخت

تازگیها کسی در درونم شعر می گوید نثر می سراید حرفهای خوب می زند

تازگیها مریم عشق را بهتر دید و شناخت خدا را بهتر دید و لمس کرد

تازگیها مریم دید خیلی تنهاست، دید هیچکس نیست که مرا برای خود در آغوش گیرد، شعرهایم را عاشقانه بخواند و معنی کند

تازگیها مریم پی برد که دیگر عاشق نیست عاشق هیچکس نیست جز......م

تازگیها مریم در خیال خود عاشق می شود آخر مریم اینجوری نبود کسی مریم را بیدار کرد شاید همان کس خوابی بس نکوتر برای مریم دیده است مریم خاموش اما امیدوار، صبور اما مطمئن بی صدا اما پر خروش در راه تقدیر پیش آمده، می رود

تازگیها مریم هر وقت کم میاره هر وقت دلش تنگ می شه هروقت که دلش رو غم فرا میگیره به یه جای خوب فرار می کنه میعادگاه، آره البرزم همان میعادگاه من، همان جا که دوست دارم تن بی کفنم را به خاکش بسپارند تا بر بلندای ایرانم همیشه در عین مردگی، عاشقانه نگاهش کنم

تازگیها بیشتر به کوه می روم تا در برابرش بایستم با او حرف بزنم و از او اراده پولادین و آرامش گیرم، بزرگی اش و ابهت اش دریای غم درون مرا که سخت توفانی است ،آرامم می کند
تازگیها...........م

.

Tuesday, January 29, 2008

Man

من
من نیامده ام تا بروم،آمده ام که بمانم با تو با خویشتن خویش با یک دنیا عشق،با رویاولبخند کودک وار مهربان با صفا
ای صمیمی ترین یار می مانم باتو ای پروردگار همیشه پاینده
.

Monday, January 28, 2008

Hese Man

حس من


نمی دانم این زیبا حس من که مرا وادار می کند بنگارم کی به سراغم می آید و دوباره قلمم را بر روی سطر بی نقش کاغذ به حرکت در می آورد ، نمی دانم کی دوباره به سخن در خواهد آمد نمی دانم....
او را با آنچه می نگارد بسیار دوست می دارم میدانم قلم مهربان و عاشقم کودک نوپاییست، سخنانش همه طعم و بوی کودکی دارند اما من این کودک عاشق را دوست دارم و قلمش را سرکوب نمی سازم نوشته هایش را می پرستم.دوست دارم روزی فرا رسد که کودک من پروبال گیرد تا قلمش طعم پختگی و سخن وری را کاملا چشیده باشد.م
.

MA

ما
ماآدما گاهی فراموش میکنیم چیکاره ایم واسه چی اومدیم کجا رو میخوایم بگیریم تو خودمون گم شدیم اما نمی دونیم که این گم شدن ضربه هولناکی به روحمون میزنه وقتی میفهمیم که خیلی دیر شده وقتی چشمامون رو باز میکنیم که به آخر هر خطی که بگی رسیدیم من نمی خوام به اون نقطه ته خط برسم ازش فرار می کنم نمی دونم مدتیه که تکلیف خودم رو با خودم هم نمی دونم منم گم شدم دارم میگردم تا دوباره خودم رو پیدا کنم بتونم بگم مریم کیه اومده چیکار میخواد چیکار بکنه البته واسه خودش چون هرزمان هنر اینو داشت که واسه خودش کاری انجام بده واسه اطرافیانش هم هنرمنده ، مدتیه که تلنگر های اساسی به منو روحم وارد شده تلنگر هایی که به من فهماند کجا کارم و چقدر پرتم ،هرچی داشتم همه پوچ بوده همش دروغ بوده الان توی این برزخ درونم گیر افتادم دلم میخواد بندهایی که به روحم و جسمم بستم باز کنم ولی افسوس که نمیشه دلم برای پرواز تنگ شده دلم برای لحظه بی صدا گریستن تنگ شده دلم برای خودم خیلی تنگ شده کاش میشد ........م
.

Saturday, January 5, 2008

LoVe



عشق

نمی دانم چه بنگارم که از نگاشتن برخود بالم ولی باید نوشت از عشق از این اسطوره هستی که از ازل تا ابد بوده و خواهد بود این زیباترین و جاودان ترین واژه، عشق این موهبت اهورایی، این ترانه شیرین، عشق این سرآغاز هر آنچه هستی هستی ، عشق حس برتریست، احساس تازگیست، عشق حس بودن است زنده بودن است با تو بودن است ،خونی تازه به رگها نشاندن است ، عشق آتش است نیرویی بالا و برتر است.

عشق یعنی آن چهچه بلبل مست در میان سرو و باد کز برای یار منوازد نای را

عشق یعنی بوسه های داغ تو بر لبهای من

عشق یعنی ای نفس هیچ مگو تنها دل تو بگو

عشق یعنی زندگی با زندگی

عشق یعنی مرگ در عین بندگی

عشق یعنی جان فدای اینهمه سرگشتگی.م
.

Friday, January 4, 2008

MAno Panjere

منو پنجره


من امشب رو به پنجره می خوابم، من و یک دنیا زیبایی، تو یک دنیا راز یک دنیا پاکی، من امشب چشم به شیروانی می دوزم که چطور آسمان رخت بر تنش پوشانده، من امشب در زیر اینهمه نور تورا به نظاره می نشینم، من امشب چشم به درخت توی حیاط دارم که چطور ذرات زیبایی روی شاخه های جمع گشته،من به شوق اینهمه آراستگی در گرماگرم نفسهای تو خواهم آرامید.م
.