Monday, January 28, 2008

MA

ما
ماآدما گاهی فراموش میکنیم چیکاره ایم واسه چی اومدیم کجا رو میخوایم بگیریم تو خودمون گم شدیم اما نمی دونیم که این گم شدن ضربه هولناکی به روحمون میزنه وقتی میفهمیم که خیلی دیر شده وقتی چشمامون رو باز میکنیم که به آخر هر خطی که بگی رسیدیم من نمی خوام به اون نقطه ته خط برسم ازش فرار می کنم نمی دونم مدتیه که تکلیف خودم رو با خودم هم نمی دونم منم گم شدم دارم میگردم تا دوباره خودم رو پیدا کنم بتونم بگم مریم کیه اومده چیکار میخواد چیکار بکنه البته واسه خودش چون هرزمان هنر اینو داشت که واسه خودش کاری انجام بده واسه اطرافیانش هم هنرمنده ، مدتیه که تلنگر های اساسی به منو روحم وارد شده تلنگر هایی که به من فهماند کجا کارم و چقدر پرتم ،هرچی داشتم همه پوچ بوده همش دروغ بوده الان توی این برزخ درونم گیر افتادم دلم میخواد بندهایی که به روحم و جسمم بستم باز کنم ولی افسوس که نمیشه دلم برای پرواز تنگ شده دلم برای لحظه بی صدا گریستن تنگ شده دلم برای خودم خیلی تنگ شده کاش میشد ........م
.

No comments: