Monday, October 13, 2008

bogzar

بگذار تا کسی نداند راز اشکهای شبانه من که در یاد تو که در خاطر من همیشه بیداد می کند، چطور بر نرم و ململی گون بالش تنهایی من می بارد و مرا زخواب بیدار می دارد.
بگذار تا کسی نداند رازعشق مرا، عشقی در هیچگاه ذهن تو و در هستی و وجود من، که همیشه در عمق چشمانم پیداست و من در انتظار آبهایی که تو برویم بستی و دریای توفنده وجودم را به نیستی و خشکی کشاندی و مرا در ساحل خشک تنهایی خویشتنها رها ساختی.
بگذار تا هیچکس نداند این بارش هستی بخشی که در جان من در تجلی ست همیشه با من خواهد بود در پرواز تا برهوت.
بگذار تا کسی نداند که رنجهای مرا جز سنگ و آب و آتش و چوب تفسیر نکردند و هیچکس جز اینها با من نسوخت و نپژمرد و من می سوزم عاشقانه، تا ز خاک خاکستر من نهال عشقی سبز گردد یادمان عشق های سبز از یاد رفته
بگذار تا کسی نداند که عشق تو مرا از آنچه هستم جدا خواهد ساخت و من در فرار و رسیدن و بوسیدن خاطرات به جای مانده و پرواز از واری تمام حصارهای کشیده شده بر روح و تن و ذهن خویش. و من تو را فریاد خواهم کرد بر بلندای بلندترین کوهستانهای سرزمینم.

بگذار تا کسی نداند که من تو و عشق به تو را به بینهایت وجود، به بی نهایت و بیکران آسمان خیال خویش پیوند زده ام و این ناگسستنی ترین پیوند را تا بیکران روحم با خود خواهم داشت.

No comments: