Tuesday, October 14, 2008

Bogzar


بگذار تا نگرید واژگان سطر تنهایی من بر روی کاغذ های ورق خورده در باد
بگذار تا کس نفهمد راز دلدادگی من را که در طاقچه سکوت همیشگی پنجره دیده گانم خاموش نشسته است
بگذار تا نگرید چشمانم در سکوت خامش دیدگان تو.
بگذار تا کس نبیند راز تنهایی دستهای مرا که باران اشکهای تنهایی اش بر سر آغاز انگشتانش طلوع کرد.
بگذار تا کس نداند که تا چه حد دوستت دارم ای تنها ترین و بی مانند ترین واژه در خلوتگه قلبم.
بگذار تا کس نداند تا چه حد برای دیدن و رسیدن نگاهم به نگاهت بی تابم و برایت تمام پنجره های خانه متروک دلم را شکسته ام.
بگذار تا کس نفهمد راز سکوت همیشگی پنجره دیده گان مرا که به روی افق همیشه گی و سرخ گون پاییزی گشوده است.
بگذار تا بسوزم و بسوزد خانه دلم که از عشق تو بی تاب است، بگذار تا خاکسترم را که به عطر عشق تو گلگون است در هوا بگستراند نسیم باد نوروزی، تا هوایت همیشه به طعم عشق آغشته گردد، تا همیشه و همه جا من با تو باشم حتی اگرم زخود براندی در هجوم فصل تنهایی و شناخت من از خویش. لیک کنون خاکسترم در هوای و کوی توست حتی اگرم نخواهی

No comments: