Monday, May 4, 2009

ghoroob


غروب رو به آمدن بود بعد از ماهها دوری از کوهستانی که مرا یگانه مامن تنهایی و پرستشگاه بود امروز دوباره گام در راهش گذاردم درد و رنجوری ام از شیطنت با قدرتی چنین، مرا چند ماهی در خانه نشاند اما امروز دوباره بازآمدم باید میرفتم غروب در راه بود من تک و تنها در آغوش کوهستانی بزرگ که جز صدای باد و بازی اش با تازه رسته های خاک هیچ در میان نبود قرار داشتم یاد می آوردم روزگاری را که شب نیز خوف و وحشتی بر من نمی فزود و من تنها با دلی مطمئن به حضور او بیراهه به راه می بردم اما امروز چنین نبود دانستم که دیر آمدم واز آنچه که بوده ام دور افتاده ام در دلم زمزمه ای بود که بازگردم و این بیراهه را به راه بدل سازم اما فریاد برآوردم بر سر آنان که خاموش گردید من می روم من باید بروم تا دوباره یقین بر دلم چیره گردد تا ترس هایم فرو ریزد. می روم تا دوباره روشن شود جان خسته ام نجوا گویان و پوزش کنان با خدای خویش دو کوه را رفتم رفتم تا خدایم ببخشایدم در عجب ماندم از آن حال که دیدم در پس کویی دگر بسیار بودند دوستان هم مشربی که بیراهه را به راه در کوه ارج داشتند اشک هایم همه ریزان از این حضور و این هدیه. این همه کوهنورد در دل این دره منتظر تا که من رنج برم تا که رسم بر مقصود سر فرو اوردم همچون اشک بر مهر و یقینی که خدایم بر رخ و جان من زنو بارید

No comments: